آمپولهایی برای انتخاب روش تربیت کودک!
آمپولهایی برای انتخاب روش تربیت کودک!

تا به حال به این فکر کرده اید که روش های تربیتی متفاوتی وجود دارد و چنانچه ما به پیامدهای روش تربیتی فرزندکان آگاه نباشیم، احتمالاً نوع تربیت ما اثرات مخربی خواهد داشت. آیا می توانیم با دانستن انواع روش های تربیت، روش بهتری را برای تربیت فرزندانمان انتخاب کنیم؟!

حقیقت این است که عده ی اندکی از ما روش خاصی را برای تربیت فرزند خود برمی گزینیم. در اکثر اوقات والدین با کودک پیش می روند و به صورت اقتضایی سعی در بهبود شرایط دارند. اجازه بدهید یک مثال عینی تر بزنم:

برای اداره یک کشور، یک راه این است که شما مدام در حال فعالیت برای رفع مشکلات باشی و از قضا اگر جایی مشکل بزرگتری پیدا شد شما هم به همان نسبت تلاشت را بیشتر کنی تا آن مشکل بزرگتر را حل کنی و شرایط را به حالت قبل بازگردانی که به این مدیریت اقتضایی گفته می شود. اما راه دیگر این است که شما یک نگاه راهبردی و کلان داشته باشی و همیشه از بالا مسائل را بنگری تا بتوانی سیر کلی را ببینی و از قضا اگر جایی مشکلی به وجود آمد، شما راه حل ها را طوری می یابی که در آن راهبرد کلان و در راستای رسیدن به هدف نهایی کمکتان کند. در تربیت نیز چنین است؛ اکثر خانواده ها در حال اقتضایی عمل کردن هستند تا برگزیدن یک شیوه خاص تربیتی!

برای شما داستانی را انتخاب کرده ام که شاید خیلی خیلی بهتر برایتان ملموس کند اگر شما از ابتدا با زوایای پنهان و پیدای نوع تربیت تان آشنا باشید، احتمالاً در راهبرد کلانتان تغییراتی را ایجاد خواهید کرد. این داستان ساختگی است! و البته برداشتی آزاد از داستانی به همین نام در کتاب خانواده شصت دقیقه ای، اثر راب پارسونز.

بحران در بخش نوزادان

مینای جوان، نوزاد تازه به دنیا آمده اش را در آغوش گرفته بود. شوهرش همان دور و بر می پلکید و اصلاً مطمئن نبود که آیا می تواند از پس این مسئولیت باارزش بربیاید یا نه.

ماما گفت: «قبل از آنکه بخش نوزادان را ترک کنید یک کار دیگر مانده.»

مینا مضطرب به نظر می رسید و در حالی که به شدت ترسیده بود و دست شوهرش را فشار می داد، نزدیک تر آمد تا کلماتی بگوید که از زمان مدرسه تا امروز به کار نبرده بود. «چه چیز دیگری باقی مانده؟»

ماما لبخند زد: «خیلی طول نمی کشد. شما فقط باید روش تربیتی خودتان را انتخاب کنید. بعد برای هر دوی شما یک تزریق سریع انجام می دهیم و آن وقت می توانید بروید سراغ کارتان.»

نادر پرسید: «روش تربیتی؟ نمی شود وقتی رفتیم بیرون در طول زمان خودمان روی آن کار کنیم؟»

ماما گفت: «البته که نه، قبلاً این جوری بود. اما این روزها ترجیح می دهیم قبل از اینکه نوزاد را به خانه ببرید آن را مشخص کنیم.» و در کشویی را باز کرد و از داخل آن چهار جعبه ی کوچک و یک سرنگ بزرگ بیرون کشید.

نادر نزدیک بود از حال برود! ماما گفت: «آرام باشید. شما چیزی احساس نمی کنید. کدامش را می خواهید؟»

مینا که نزدیک بود گریه کند، گفت: «خب، شما کدام را پیشنهاد می کنید؟»

ماما گفت: «من نمی توانم به جای شما انتخاب کنم. من فقط می توانم بگویم هر کدامشان می تواند چه عوارض جانبی خطرناکی داشته باشد.»

نادر پرسید: «انتخاب ها کدامند؟»

ماما در حالی که نگاهی به دستورالعمل روی جعبه ها انداخت، گفت: «بگذارید ببینم. این یکی در مورد حمایت شدید و مادام العمر فرزندتان است.»

مینا گفت: «چطوری کار می کند؟»

ماما پاسخ داد: «خب، شما بچه تان را لای پر قو بزرگ می کنید. وقتی هوا خیلی سرد یا خیلی گرم است یا باد می آید او را در کالسکه نمی گذارید. شما اجازه او با بچه هایی که دماغشان آویزیان است یا آنهایی که شایعه ای در مورد وجود شوره در خانواده شان شنیده اید، بازی کند.

وقتی بچه بزرگ می شود، اوضاع را طوری ترتیب می دهید که هیچ خطری متوجه اش نباشد. او اجازه ندارد وارد ورزش های خشن شود و یا در جایی بازی کند که یک ذره کثیف باشد و هرگز یک دانه شیرینی هم نمی خورد. وقتی نوجوان می شود او را با ماشین خودتان به مدرسه می برید – حتی اگر مدرسه اش نزدیک باشد – و همیشه شما دوستانش را انتخاب می کنید و به این ترتیب از قاتی شدن او با بچه هایی که سیگار می کشند، فحش می دهند و تکالیفشان را انجام نمی دهند جلوگیری می کنید. نظرتان چیست؟»

زوج جوان به همدیگر نگاهی کردند. مینا به نادر گفت: «تو چی فکر می کنی؟»

او گفت: «فکر می کنم خوب است. دست کم همیشه در امان است.»

نادر به طرف ماما برگشت و پرسید: «این عوارض جانبی هم دارد؟»

ماما جعبه را برگرداند تا پشت آن را بخواند: «عوارض جانبی … اووم … آهان، اینجاست: با این تزریق همه چیز تا زمان نوجوانی خوب پیش می رود. بعد از آن بچه ها به طور فزاینده ای از دست والدین خود ناراحت می شوند و در برخی موارد فریاد می زنند: «شما را به خدا، من شانزده سال دارم. دلم نمی خواهد وقتی در یک مهمانی هستم برایم اورکت گرم بیاورید.»

حتی اگر در زمان نوجوانی مشکلی نداشته باشد، فاجعه وقتی اتفاق می افتد که بچه ها خانه را به قصد دانشگاه ترک می کنند. بسیاری از آنها بلافاصله گرفتار مسائل جنسی، مواد مخدر و سایر معضلات می شوند. یا وقتی می خواهند برای اولین بار خودشان به تنهایی از خیابان عبور کنند، یک اتوبوس آنها را زیر می گیرد.»

مینا گفت: «آه، عزیزم، این اصلاً خوب نیست. کار ما این است که او را برای زندگی در دنیایی آماده کنیم که ممکن است دیگر در آن نباشیم، تا از او مراقبت کنیم.»

نادر هم گفت: «موافقم، من هم این را نمی خواهم.»

ماما جعبه دیگری را برداشت و گفت: خب، این چطور؟ “هر کاری دوست داری بکن”»

کودک-عصبانی

نادر پرسید: «این چطور کار می کند؟»

ماما پیش جعبه را خواند: «بعد از تزریق هم پدر و هم مادر با این خواسته ی تحمل ناپذیر مواجه می شوند که به هر قیمتی مطابق میل فرزند خود عمل کنند و شعارشان این است” “اگر چیزی بخواهد، آن را خواهد داشت.” در کودکی به هر نق نق بلافاصه جواب می دهند، هر بار که جغجغه را از گهواره بیرون می اندازد دوباره آن را به دستش می دهند. وقتی نوپاست و می خواهد پشت کاناپه همسایه ادرار کند، مانعش نمی شوند. وقتی بچه بزرگ می شود احساس می کند که در مرکز عالم قرار دارد و همه باید او را خوشحال کنند. والدین معمولاً به مدیر درباه ی معلمی که بچه شان را ناراحت کرده شکایت می کنند – مثلاً وقتی که برای انجام ندادن تکالیف او را دعوا کرده. وقتی بچه ها نوجوان می شوند، والدین به شدت دلشان می خواهد “بهترین دوست” او باشند. این به معنای آن است که اصلاً به او نه نگویند؛ درخواست پول، شب ها دیر از مهمانی به خانه برگشتن یا تمام شب را بیرون ماندن وقتی که پانزده سال دارند. آنها با بچه مثل یک آدم بالغ رفتار می کنند و حتی به او اجازه می دهند در سنین پایین سیگار بکشد و …»

مینا می گوید: «فکر نکنم از این یکی خوشم بیاید.»

بابای جوان می گوید: «من اصلاً خوشم نیامد. من دوست دارم به هم نزدیک باشیم، اما دلم نمی خواهد دوست صمیمی اش باشم، ناسلامتی من پدرش هستم. پدر خودم وقتی من دیر به خانه برمی گشتم سرم داد می زد، اگر موقع خلافی مثل سیگار کشیدن مچم را می گرفت، یک ماه بیرون رفتن را قدغن می کرد. درست در لجظه ای که می گفتم برای کار روز شنبه بیش از حد خسته ام، بلافاصله مجبورم می کرد از تختخوابم بیرون بیایم.»

ماما گفت: «خوب ما فقط داریم خرفش را می زنیم، مرد جوان!»

ماما به سرعت جعبه دیگری را بیرون آورد: «شما احتمالاً این یکی را ترجیح می دهید.» او جعبه را بالا نگه داشت تا روی آن را ببینند: “والدینِ کنترل کننده”. سپس گفت: «این یکی شبیه “والدین بیش حمایت گر” است، اما با کمی دنگ و فنگ بیشتر.»

بعد نگاهی به دستورالعمل انداخت: «بگذارید ببینم … آهان … اینجاست؛ بعد از اولین تزریق والدین می خواهند تمام جنبه های زندگی بچه خود را کنترل کنند. نوع لباس پوشیدنش، دوستانش، سرگرمی هایش، موضوعات درسی در مدرسه، شغلش، نوع سه چرخه یا دوچرخه اش، اتومبیل و بقیه ی کارهای او را. این والدین می خواهند همه چیز مطابق میل آنها انجام شود.»

نادر پرسید: «عوارض جانبی اش چیست؟»

ماما گفت: «بگذار ببینم … در بعضی موارد، بچه از والدین خود متنفر می شود و منتظر است تا روزی آنها را ترک کند. در هفده سالگی طغیان می کند و به گروه توریست ها می پیوندد و پدر و مادرش را تا اواسط چهل سالگی اش – زمانی که دارد در یک مزرعه اشتراکی در اصفهان زندگی می کند – نمی بیند.»

دعوا کردن کودک

ماما احساس کرد نبرد را می بازد و به سرعت جعبه دیگری را بیرون کشید: «این یکی انگار بهتر است. نظرتان درباره ی تزریق “استاندارد خیلی بالا” چیست؟ با این یکی هیچ کدام از کارهایی که بچه انجام می دهد به اندازه ی کافی خوب نیست؛ والدین از همه چیز او ایراد می گیرند. شعار آنها این است: “اگر کاری ارزش انجامش را دارد، باید آن را بدون نقص انجام داد” و “نفر دوم در یادها نمی ماند”.»

او ادامه داد: «الان می دانم چه می خواهید بپرسید. درباره عوارض جانبی. خب، بگذارید ببینم؛ در بعضی موارد بچه کاملاً گیج می شود و حتی نمی تواند از موفقیت هایش لذت ببرد چون او را ترسانده اند، دفعه بعد باید کارش را بهتر انجام دهد. بعدها در زندگی، آنها یا کاملاً تسلیم می شوند یا آن قدر به رقابت می پردازند که عزیزان خود را دیوانه و دوستانشان را تا سر حد مرگ خسته کنند. آنها در زندگی بزرگسالی خود آرامش ندارند و نمی توانند باور کنند کسی آنها را به خاطر آنچه که هستند دوست داشته باشد.»

بعد ماما جعبه ی دیگر را بیرون آورد، اما نادر جلوی او را گرفت: «ببینید، من نمی خواهم بی ادبی کنم و می دانم ما تازه پدر و مادر شده ایم و چیزی نمی دانیم اما این را می دانیم که نمی خواهیم هیچ کدام از اینها باشیم. ما دوست نداریم بیش حمایت گر باشیم، اما دلمان می خواهد محتاط باشیم. نمی خواهیم سهل انگار باشیم اما می خواهیم به آنچه که او فکر می کند بهترین علاقه اوست، نه نگوییم. اگر او را به خاطر اینکه همیشه دیر می کند، از شغل پاره وقتش اخراج کنند، به او خواهم گفت که زندگی در دنیای واقعی یعنی چه! و به او پول نمی دهم تا برود با رفقایش خوش بگذراند.

پسر من دوستان صمیمی زیادی خواهد داشت، اما فقط یک پدر و مادر خواهد داشت. ما آماده خواهیم بود به او حرف های سخت بزنیم، حتی اگر به معنای آن باشد که هر چند وقت یک بار با او مشاجره کنیم. من نمی خواهم کنترل کننده باشم، اما دوست دارم محکم باشم. اگر چه پسرمان وقتی بزرگ شد خیلی از تصمیم ها را خودش می گیرد، می خواهم او بداند که به عقیده ی من چه چیزی برایش بهترین است. ممکن است او به نصیحت من عمل نکند، اما می خواهم بداند که هر چه پیش بیاید باز هم از او حمایت می کنم و بالاخره دلم نمی خواهد ایرادگیر باشم. دوست دارم مشوق او باشم، حتی اگر او نفر دوم یا آخر شود. اگر بیشترین تلاشش را کرده باشد، می خواهم بداند که به او افتخار می کنم. دلم می خواهد او از توانایی هایش استفاده کند، اما بیشتر از آن می خواهم بداند که در هر حالی او را دوست دارم.»

ماما ایستاده بود و به جعبه های آمپول در دستش خیره می نگریست. آن زوج برای یک لجظه فکر کردند الآن است که او عصبانی شوند، اما او در عوض لبخند زد و گفت: «همه ی این جعبه ها خالی هستند. من با همه ی پدر و مادرهای جوان این بازی را می کنم. انتخاب شما خوب بود. لذتش را ببرید.»

ماما در آن موقعیت انگار فقط چند مورد را پیشنهاد کرده بود، اما در واقع او چند روش تربیتی را توضیح داده بود که شاید دانستن در مورد آنها ما را مجاب کند، از روز اول بدانیم مشغول چه کاری هستیم!

خوشحال می شویم که شما هم نظرتان را در مورد این داستان و اینکه اگر روز اول با چنین تجربه ای مواجه می شدید چه می کردید، با ما در میان بگذارید. کافی است در همین قسمت نظر بگذارید.

نظرات

دیدگاه خود را ارسال نمایید